سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کبوتر حرم
   مشخصات مدیر وبلاگ
 
  کبوتر حرم[67]
 

انا عبدک الضعیف الذلیل الحقیر المسکین المستکین ... سلام؛ *مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک *** چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم* ای خوش آن روز که پرواز کنم تا در دوست*** به هوای سر کویش پرو بالی بزنم* ...اطلاعات بیشتر درباره من: http://www.cloob.com/browse.php?id=661689

    آمارو اطلاعات

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 22
کل بازدید : 1244544
کل یادداشتها ها : 136

   موسیقی

نوشته شده در تاریخ 85/6/7 ساعت 9:42 ع توسط کبوتر حرم


اگر کسی را دوست داری؟

شکسپیر : اگر کسی را دوست داری رهایش کن سوی تو برگشت از آن توست و اگر برنگشت از اول برای تو نبوده

دانشجوی زیست شناسی : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ... او تکامل خواهد یافت

دانشجوی آمار : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ... اگر دوستت داشته باشد ، احتمال برگشتنش زیاد است و اگر
نه احتمال ایجاد یک رابطه مجدد غیر ممکن است

دانشجوی فیزیک : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ...اگر برگشت ، به خاطر قانون جاذبه است و اگر نه یا اصطکاک بیشتر از انرژی بوده و یا زاویه برخورد میان دو شیء با زاویه صحیح هماهنگ نبوده است

دانشجوی حسابداری : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ... اگر برگشت ، رسید انبار صادر کن و اگر نه ، برایش اعلامیه بدهکار بفرست

دانشجوی ریاضی : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ... اگر برگشت ، طبق قانون 2=1+1 عمل کرده و اگر نه در عدد صفر ضربش کن

دانشجوی کامپیوتر : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ... اگر برگشت ، از دستور کپی - پیست استفاده کن و اگر نه بهتر است که دیلیت اش کنی

دانشجوی خوشبین : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن... نگران نباش بر می گردد

دانشجوی عجول : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ... اگر در مدت زمانی معین بر نگشت فراموشش کن

دانشجوی شکاک : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ...اگر برگشت ، از او بپرس " چرا " ؟

دانشجوی صبور : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ...اگر برنگشت ، منتظرش بمان تا برگردد

دانشجوی رشته صنایع : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ...اگر برگشت ، باز هم به حال خود رهایش کن ، اینکار را مرتب تکرار کن




  



نوشته شده در تاریخ 85/5/30 ساعت 9:46 ص توسط کبوتر حرم


فان حزب الله هم الغالبون

 

اول از همه موفقیت عزیزانمون در لبنان رو به همه  ، مخصوصاً به آقا امام زمان (عج) و آیه الله خامنه ای رهبر مسلمین جهان و به سید حسن نصرالله دبیر کل حزب الله تبریک عرض می کنم

و خسته نباشید و تشکر مخصوص خدمت رزمندگان لبنان که با آمادگی کامل وعمل به آیه: ( واعدوا لهم ما استطعتم من قوه ) دماغ پست ترین موجودات روی زمین را به خاک مالیدند و سیلی محکمی به این بی وجدان های مستکبر که حتی به کودکان و زنان بی دفاع نیز حمله می کنند زدند و باعث سر بلندی و عزت شیعیان و مسلمانان شدند و اطمینان دارم که خداوند کار آنها را بدون اجر چه دنیوی و چه اخروی  قرار نخواهد داد

آری آخه مگه میشه که نصرت و یاری خدا با جمعی یا با کسی باشه و اون پیروز و غالب نشه ؟ آره ؟ میشه ؟

آری هممون دیدیم که حزب الله لبنان چگونه با استکبار جهانی ( آمریکا و انگلیس و اسرائیل ) جنگید و غالب و فاتح میدان نبرد شد و این میسر نمی شد مگر با یاری خدا

 

                                       

البته این نکته را فراموش نکنیم که جهاد حزب الله که خیلی هامون می خواستیم بریم و در اون شرکت داشته باشیم و در راه خدا قیام کنیم ، جهاد اصغر بود ولی جهادی رو که پیغمبر(ص) جهاد اکبر معرفی کردند هنوز پیش رو داریم و آن چیزی نیست جز مبازه با نفس

 

و من برای همه آرزوی موفقیت می کنم و این نکته را هیچ وقت فراموش نکنیم که این امر میسر نمی شه به جز با یاری الله و کمک ائمه اطهار (س)

 



  



نوشته شده در تاریخ 85/5/20 ساعت 1:1 ص توسط کبوتر حرم



دعاى یَا مَنْ اءرْجُوهُ لِکُلِّ خَیْرٍ
هشتم سیّد بن طاوس روایت کرده از محمد بن ذکوان که معروف به سجّاد است
براى آنکه آنقدر سجده کرد و گریست در سجود که نابینا شد گفت عرض کردم به حضرت صادق علیه السلام فداى تو شوم این ماه رجب است تعلیم بنما مرا دعائى در آن که حقّ تعالى مرابه آن

نفع بخشد حضرت فرمود بنویس بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ بگو در هر روز از رجب در

* * * * * * * * * * * * * * * * * * به نام خداى بخشاینده مهربان * * * * * * * * * * * * * *

صبح و شام و در عقب نمازهاى روز و شب یا مَنْ اَرْجُوهُ لِکُلِّ خَیْرٍ وَآمَنُ سَخَطَهُ

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * اى که براى هر خیرى به او امید دارم و از خشمش

عِنْدَ کُلِّ شَرٍّ یا مَنْ یُعْطِى الْکَثیرَ بِالْقَلیلِ یا مَنْ یُعْطى مَنْ سَئَلَهُ یا

در هر شرى ایمنى جویم اى که مى دهد (عطاى ) بسیار در برابر (طاعت ) اندک اى که عطا کنى به هرکه از تو خواهد اى

مَنْ یُعْطى مَنْ لَمْ یَسْئَلْهُ وَمَنْ لَمْ یَعْرِفْهُ تَحَنُّناً مِنْهُ وَرَحْمَةً اَعْطِنى

که عطا کنى به کسى که از تو نخواهد و نه تو را بشناسد از روى نعمت بخشى و مهرورزى عطا کن به من

بِمَسْئَلَتى اِیّاکَ جَمیعَ خَیْرِ الدُّنْیا وَجَمیعَ خَیْرِ الاْخِرَةِ وَاصْرِفْ عَنّى

به خاطر درخواستى که از تو کردم همه خوبى دنیا و همه خوبى و خیر آخرت را و بگردان از من

بِمَسْئَلَتى اِیّاکَ جَمیعَ شَرِّ الدُّنْیا وَشَرِّ الاْخِرَةِ فَاِنَّهُ غَیْرُ مَنْقُوصٍ ما

به خاطر همان درخواستى که از تو کردم همه شر دنیا و شر آخرت را زیرا آنچه تو دهى چیزى کم ندارد (یا کم نیاید) و

اَعْطَیْتَ وَزِدْنى مِنْ فَضْلِکَ یا کَریمُ راوى گفت پس گرفت حضرت محاسن

بیفزا بر من از فضلت اى بزرگوار * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

شریف خود را در پنجه چپ خود و خواند این دعا را به حال التجا و تضرّع به حرکت دادن انگشت سبّابه دست

راست پس گفت بعد از این یا ذَاالْجَلالِ وَالاِْکْرامِ یا ذَاالنَّعْماَّءِ

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * اى صاحب جلالت و بزرگوارى اى صاحب نعمت

وَالْجُودِ یا ذَاالْمَنِّ وَالطَّوْلِ حَرِّمْ شَیْبَتى عَلَى النّارِ

و جود اى صاحب بخشش و عطا حرام کن محاسنم را بر آتش دوزخ * * * * * * * * * * * * *



  



نوشته شده در تاریخ 85/4/25 ساعت 11:39 ص توسط کبوتر حرم


سلام بر همه دوستان

متن زیر را یکی از دوستانم برام فرستاده

واقعاً نمیدونم چی بگم

یعنی خداجون ما هم اینجوری هستیم و خواهیم بود؟؟!!نه نه خدانکنه

ان شاء الله که اینجوری نبودیم و نخواهیم بود

 

 
عشق مادر

 

وقتی که تو 1 ساله بودی، اون(مادر) بِهت غذا میداد و تو رو می شست! به اصطلاح، تر و خشک می کرد
تو هم با گریه کردن در تمام شب از اون تشکر می کردی

 
!
وقتی که تو 2 ساله بودی، اون، بهت یاد داد تا چه جوری راه بری.
تو هم این طوری ازش تشکر می کردی، که، وقتی صدات می زد، فرار می کردی

 
!
وقتی که 3 ساله بودی، اون، با عشق، تمام غذایت را آماده می کرد.
تو هم با ریختن ظرف غذا ،کف اتاق،ازش تشکر می کردی

 
!
وقتی 4 ساله بودی، اون برات مداد رنگی خرید.
تو هم، با رنگ کردن میز اتاق نهار خوری، ازش تشکر می کردی

 
!
وقتی که 5 ساله بودی، اون، لباس شیک به تنت کرد تا به تعطیلات بری.
تو هم، با انداختن(به عمد) خودت تو گِل، ازش تشکر کردی

 
!
وقتی که 6 ساله بودی، اون، تو رو تا مدرسه ات همراهی می کرد.
تو هم، با فریاد زدنِ: من نمی خوام برم!، ازش تشکر می کردی

 
!
وقتی که 7 ساله بودی، اون، برات وسائل بازی بیس بال خرید.
تو هم، با پرت کردن توپ بیس بال به پنجره همسایه کناری، ازش تشکر کردی

 
!
وقتی که 8 ساله بودی، اون، برات بستنی خرید.
تو هم، با چکوندن(بستنی) به تمام لباست، ازش تشکر کردی

 
!
وقتی که 9 ساله بودی، اون، هزینه کلاس پیانوی تو رو پرداخت.
تو هم، بدون زحمت دادن به خودت برای یاد گیری پیانو، ازش تشکر کردی

 
!
وقتی که 10 ساله بودی، اون، تمام روز رو رانندگی کرد تا تو رو از تمرین فوتبال به کلاس ژیمناستیک و از اونجا به جشن تولد دوستانت، ببره.
تو هم، ازش تشکر کردی،با بیرون پریدن از ماشین، بدون اینکه پشت سرت رو هم نگاه کنی

 
 !
وقتی که 11 ساله بودی، اون تو و دوستت رو برای دیدن فیلم به سینما برد.
تو هم، ازش تشکر کردی، ازش خواستی که در یه ردیف دیگه بشینه

 
!
وقتی که 12 ساله بودی، اون تو رو از تماشای بعضی برنامه های تلوزِیِون بر حذر داشت.
تو هم، ازش تشکر کردی، صبر کردی تا از خونه بیرون بره

 
!
وقتی که 13 ساله بودی، اون بهت پیشنهاد داد که موهاتو اصلاح کنی.
تو هم، ازش تشکر کردی، با گفتن این جمله: تو اصلاً سلیقه ای نداری

 
!
وقتی که 14 ساله بودی، اون، هزینه اردو یک ماهه تابستانی تو رو پرداخت کرد.
تو هم،ازش تشکر کردی، با فراموش کردن، نوشتن یک نامه ساده

 
 !
وقتی که 15 ساله بودی، اون از سرِ کار برمی گشت و می خواست که تو رو در آغوش بگیره(ابراز محبت کنه).
تو هم، ازش تشکر کردی، با قفل کردن درب اتاقت!(نمی ذاشتی که وارد اتاقت بشه

 
!)
وقتی که 16 ساله بودی، اون بهت یاد داد که چطوری ماشینش رو برونی(رانندگی یاد داد).
تو هم، ازش تشکر می کردی، هر وقت که می تونستی ماشین رو بر می داشتی و می رفتی

 
!
وقتی که 17 ساله بودی، وقتیکه اون منتظر یه تماس مهم بود.
تمام شب رو با تلفن صحبت کردی و، اینطوری ازش تشکر کردی

 
!
وقتی که 18 ساله بودی، اون ، در جشن فارغ التحصیلی دبیرستانت، از خوشحالی گریه می کرد.
تو هم، ازش تشکر کردی،اینطوری که، تا تموم شدن جشن، پیش مادرت نیومدی

 
!
وقتی که 19 ساله بودی، اون، شهریه دانشگاهت رو پرداخت، همچنین، تو رو تا دانشگاه رسوند و وسائلت رو هم حمل کرد.
تو هم، ازش تشکر کردی، با گفتن خداحافظِ خشک و خالی، بیرون خوبگاه، به خاطر اینکه نمی خواستی خودتو دست و پا چلفتی نشون بدی!!(به اصطلاح، بچه مامانی

 
!!)
وقتی که 20 ساله بودی، اون، ازت پرسید که، آیا شخص خاصی(به عنوان همسر) مد نظرت هست؟
تو هم، ازش تشکر کردی با گفتنِ: به تو ربطی نداره

 
!!
وقتی که 21 ساله بودی، اون، بهت پیشنهاد خط مشی برای آینده ات داد.
تو هم، با گفتن این جمله ازش تشکر کردی: من نمی خوام مثل تو باشم

 
!
وقتی که 22 ساله بودی، اون تو رو، در جشن فارغ التحصیلی دانشگاهت در آغوش گرفت.
تو هم،ازش تشکر کردی،ازش پرسیدی که: می تونی هزینه سفر به اروپا را برام تهیه کنی

 
!
وقتی که 23 ساله بودی، اون، برای اولین آپارتمانت، بهت اثاثیه داد.
تو هم، ازش تشکر کردی،با گفتن این جمله، پیش دوستات،:اون اثاثیه ها زشت هستن

 
!
وقتی که 24 ساله بودی، اون دارایی های تو رو دید و در مورد اینکه، در آینده می خوای با اون ها چی کار کنی، ازت سئوال کرد.
تو هم با دریدگی و صدایی(که ناشی از خشم بود)فریاد زدی:مــادررر،لطفا

 
ً!!
وقتی که 25 ساله بودی، اون، کمکت کرد تا هزینه های عروسی رو پرداخت کنی، و در حالی که گریه می کرد بهت گفت که: دلم خیلی برات تنگ می شه
.
تو هم ازش تشکر کردی، اینطوری که، یه جای دور رو برای زندگیت انتخاب کردی

 
!!
وقتی که 30 ساله بودی، اون، از طریق شخص دیگه ای فهمید که تو بچه دار شدی و به تو زنگ زد.
تو هم با گفتن این جمله ،ازش تشکر کردی، "همه چیز دیگه تغییر کرده

 
!!"
وقتی که 40 ساله بودی، اون، بهت زنگ زد تا روز تولد یکی از اقوام رو یادآوری کنه.
تو هم با گفتن"من الان خیلی گرفتارم" ازش تشکرکردی

 
!!
وقتی که 50 ساله بودی، اون، مریض شد و به مراقبت و کمک تو احتیاج داشت.
تو هم با سخنرانی کردن در مورد اینکه والدین، سربار فرزندانشون می شن، ازش تشکر کردی

 
!!
و سپس، یک روز، اون، به آرامی از دنیا میره. و تمام کارهایی که تو(در حق مادرت) انجام ندادی، مثل تندر بر قلبت فرود میاد

 
.
 اگه مادرت،هنوز زنده هست، فراموش نکن که بیشتر از همیشه بهش محبت کنی

 
...
و، اگه زنده نیست، محبت های بی دریقش رو فراموش نکن و به راحتی از اونها نگذر...
همیشه به یاد داشته باش که به مادرت محبت کنی و اونو دوست داشته باشی، چون، در طول عمرت فقط یه مادر داری

 
!!!!!

 


  



نوشته شده در تاریخ 85/4/22 ساعت 9:4 ص توسط کبوتر حرم


دعوتنامه :

 سفر زیارتی ، سیاحتی و همیشگی آخرت
برادر ارجمند ، خواهر گرامی ابتدا گذرنامة زیر را تکمیل نمایید :
نام : انسان ..... صادره از : دنیا ....... نام خانوادگی : آدمی زاد .......مقصد : آخرت .........نام پدر : آدم....... ساکن : کهکشان راه شیری ،‌ منظومة شمسی ، زمین .......نام مادر : حوا .........ساعت حرکت و پرواز :‌ هروقت که خدا صلاح بداند........ لقب : اشرف مخلوقات........ مکان : بهشت ، اگر نشد جهنم.......... نژاد : خاکی


وسایل مورد نیاز :
1- دو متر پارچه سفید2- عمل نیک 3- انجام واجبات و ترک محرمات 4- امر به معروف و نی از منکر 5- دعای والدین و مومنین 6- نماز اول وقت 7- ولایت ائمه اطهار 8- اعمال صالح ، تقوی ، ایمان

توجه : 1- خواهشمند است جهت رفاه حال خود خمس و زکات را قبل از پرواز پرداخت نمایید. 2- از آوردن ثروت ، مقام ، منزل ، ماشین حتی به داخل فرودگاه خودداری نمائید. 3- حتما قبل از حرکت به بستگان خود سفارش کنید تا از آوردن دسته گلهای سنگین ، خریدن سنگ قبر گران و تجملاتی و نیز برگزاری مراسم پرخرج خودداری نمایند. 4- جهت یادگاری ، قبل از پرواز ، سهم فرزندان را از اموال خود مشخص نمائید. 5- از آوردن بار اضافی از قبیل حق الناس ، غیبت ، تهمت و غیره خودداری نمائید.

برای کسب اطلاعات بیشتر به قرآن و سنت پیامبر (ص‌) مراجعه نمائید. تماس و مشاوره به صورت شبانه روزی ، رایگان ، مستقیم و بدون وقت قبلی می باشد. - در صورتیکه قبل از پرواز به مشکلی برخوردید با شماره های زیر تماس حاصل فرمائید : 186 سوره بقره - 45 سوره نسا - 129 سوره توبه - 55 سوره اعراف - 2 و 3 سوره طلاق امیدواریم سفر آسوده ای در پیش داشته باشید. سرپرست کاروان : حضرت عزرائیل تهیه و تنظیم : سرنوشت الهی



  



نوشته شده در تاریخ 85/4/13 ساعت 2:46 ع توسط کبوتر حرم


بابات کو ؟

تا به حال غصه دار و غمگین ندیده بودمش. همیشه دندان های صدفی سفید فاصله دارش از پس لبان خندانش دیده می شد. قرص روحیه بود! نه در تنگناها و بزبیاری ها کم می آورد و نه زیر آتش شدید و دیوانه وار دشمن. یک تنه می زد به قلب دشمن. به قول معروف خطر پیشش احساس خطر می کرد! اسمش قاسم بود. پدرش گردان دیگر بود. تره به تخمش می رود، قاسم به باباش. هر دو بشاش بودند و دل زنده. خبر شهادت دادن به برادر و دوستان شهید، با قاسم بود:

- سلام ابراهیم. حالت چطوره؟ دماغت چاقه؟ راستی ببینم تو چند تا داداش داری؟

- سه تا، چه طور مگه؟

- هیچی! از امروز دو تا داری. چون داداش بزرگت دیروز شهید شد!

- یا امام حسین!

به همین راحتی! تازه کلی هم شوخی و خنده به تنگ خبر می بست و با شنونده کاری می کرد که اصل ماجرا یادش برود هر چی بهش می گفتم که: «آخر مرد مؤمن این چطور خبر دادن است؟ نمی گویی یک هو طرف سکته می کند یا حالش بد می شود؟» می گفت: «دمت گرم. از کی تا حالا خبر شهادت شده خبر بد و ناگوار؟!»

- منظورم اینه که یک مقدمه چینی، چیزی...

- یعنی توقع داری یک ساعت لفتش بدم؟ که چی؟ برادر عزیزتر از جان! یعنی به طرف بگویم شما در جبهه برادر دارید؟ تا طرف بگوید چطور؟ بگویم: هیچی دل نگران نشو. راستش یک ترکش به انگشت کوچکه پای چپش خورده و کمی اوخ شده و کلی رطب و یابس ببافم و دلش را به هزار راه ببرم و بعد از دو ساعت فک تکاندن و مخ تیلیت کردن خبر شهادت بدهم؟ نه آقاجان این طرز کار من نیست. صلاح مملکت خویش خسروان دانند! من کارم را خوب فوت آبم.»

نرود میخ آهنین در سنگ! هیچ طور نمی شد بهش حالی کرد که... بگذریم. حال خودم معطل مانده بودم که به چه زبان و حسی سراغ قاسم بروم و قضیه را بهش بگویم. اول خواستم گردن دیگران بیندازم. اما همه متفق القول نظر دادند که تو – یعنی من – فرمانده ای وظیفه من است که این خبر را به قاسم بدهم.

قاسم را کنار شیر آب منبع پیدا کردم. نشسته و در طشت کف آلود به رخت چرکهایش چنگ می زد. نشستم کنارش. سلام علیکی و حال و احوالی و کمکش کردم. قاسم به چشمانم دقیق شد و بعد گفت: «غلط نکنم لبخند گرگ بی طمع نیست! باز از آن خبرها شده؟» جا خوردم.

- بابا تو دیگه کی هستی؟ از حرف نزده خبر داری. من که فکر می کنم تو علم غیب داری و حتی می دانی اسم گربه همسایه چیه؟

رفتیم و رخت ها را روی طناب میان دو چادر پهن کردیم. بعد رفتیم طرف رودخانه که نزدیک اردوگاه بود. قاسم کنار آب گفت: «من نوکر بنده کفشتم. قضیه را بگو، من ایکی ثانیه می روم و خبرش را می رسانم. مطمئن باش نمی گذارم یک قطره اشک از چشمان نازنین طرف بچکه!»

- اگر بهت بگویم، چه جوری خبر می دهی؟

- حالا چی هست؟

- فرض کن خبر شهادت پدر یکی از بچه ها باشد.

- بارک الله. خیلی خوبه! تا حالا همچین خبری نداده ام. خب الان می گویم. اول می روم پسرش را صدا می زنم. بعد خیلی صمیمانه می گویم: ماشاءالله به این هیکل به این درشتی! درست به بابای خدابیامرزت رفتی!... نه. اینطوری نه.

آهان فهمیدم. بهش می گویم ببخشید شما تو همسایه تان کسی دارید که باباش شهید شده باشد؟ اگر گفت نه می گویم: پس خوب شد . شما رکورددار محله شدید چون بابات شهید شده!... یا نه. می گویم شما فرزند فلان شهید نیستید؟ نه این هم خوب نیست. گفتی باید آرام آرام خبر بدم. بهش می گویم، هیچی نترس ها. یک ترکش ریز ده کیلویی خورد به گردن بابات و چهار پنج کیلویی از گردن به بالاش را برد ... یا نه ....

دیگر کلافه شدم. حسابی افتاده بود تو دنده و خلاص نمی کرد.

- آهان بهش می گویم: ببخشید پدر شما تو جبهه تشریف دارن؟ همین که گفت: آره. می گویم: پس زودتر بروید پرسنلی گردان تیز و چابک مرخصی بگیرید تا به تشییع جنازه پدرتان برسید و بتوانید زودی برگردید به عملیات هم برسید! طاقتم طاق شد. دلم لرزید. چه راحت و سرخوش بود. کاش من جاش بودم. بغض کردم و پرده اشکی جلوی چشمانم کشیده شد. قاسم خندید و گفت: «نکنه می خوای خبر شهادت پدر خودت را به خودت بگی؟! اینکه دیگه گریه نداره. اگر دلت می خواد خودم بهت خبر بدم!» قه قه خندید. دستش را تو دستانم گرفتم. دست من سرد بود و دست او گرم و زنده. کم کم خنده اش را خورد. بعد گفت: «چی شده؟» نفس تازه کردم و گفتم: «می خواستم بپرسم پدرت جبهه اس؟!» لبخند رو صورتش یخ زد. چند لحظه در سکوت به هم نگاه کردیم. کم کم حالش عادی شد تکه سنگی برداشت و پرت کرد تو رودخانه. موج درست شد. گفت: «پس خیاط هم افتاد تو کوزه!» صدایش رگه دار شده بود. گفت: «اما اینجا را زدید به خاکریز. من مرخصی نمی روم. دست راستش بر سر من.» و آرام لبخند زد. چه دل بزرگی داشت این قاسم.

 

کتاب رفاقت به سبک تانک صفحه 103

 



  



نوشته شده در تاریخ 85/4/1 ساعت 1:56 ع توسط کبوتر حرم


این کد را در مدیریت قالبتون قرار بدید

<td style="border-style: none; border-width: medium" height="38">
<p align="center">
<embed align="baseline" src="http://www.alghaem.org/rahpouyan/user11/paeeiz/Raze-nahofte.wav" width="120" height="26" type="audio/x-pn-realaudio-plugin" loop="true" border="0"></p>
</td>

این آدرس را هم می تونید به جای آدرس بالا (در کد) قرار دهید

این آهنگ برای حضرت محمد (ص) خونده شده

www.eyelash.ps/studio/FM/SamiYusuf/Muallim/01_Al-Muallim_www.eyelash.ps.mp3

 


  



نوشته شده در تاریخ 85/3/30 ساعت 3:1 ص توسط کبوتر حرم


پیام حضرت امام ‏خمینی


 

بمناسبت شهادت دکتر مصطفی چمران


 

بِسْمِ ‏الله الرََّّحْمنِ الرََّّحیمِ


 

انالله وانّاالیه راجعون


 

 


 

شهادت انسان‏ساز سردار پرافتخار اسلام، و مجاهد بیدار و متعهد راه تعالی و پیوستن به «ملاء اعلی»، دکتر مصطفی چمران را به پیشگاه ولی‏عصر ارواحنا فداه تسلیت و تبریک عرض می‏کنم. تسلیت از آنرو، که ملت شهیدپرور ما سربازی را از دست داد، که در جبهه‏های نبرد با باطل، چه در لبنان و چه در ایران، حماسه می‏آفرید و سرلوحه مرام او اسلام عزیز و پبروزی حق بر باطل بود. او جنگجویی پرهیزگار و معلمی متعهد بود، که کشور اسلامی ما به او و امثال او احتیاج مبرم داشت و تبریک از آنرو که اسلام بزرگ چنین فرزندانی تقدیم ملت‏ها و توده ‏های مستضعف می‏کند و سردارانی همچون او در دامن تربیت خود پرورش می‏دهد. مگر چنین نیست که زندگی عقیده و جهاد در راه آن است؟


 

چمران عزیز با عقیده پاک خالص غیروابسته به دستجات و گروه‏های سیاسی، و عقیده به هدف بزرگ الهی، جهاد را در راه آن از آغاز زندگی شروع و به آن ختم کرد. او در حیات، با نور معرفت و پیوستگی به خدا قدم نهاد و در راه آن به جهاد برخاست و جان خود را نثار کرد. او با سرافرازی زیست، و با سرافرازی شهید شد و به حق رسید.


 

هنر آن است که بی‏هیاهوهای سیاسی، و «خودنمایی»های شیطانی، برای خدا به جهاد برخیزد و خود را فدای هدف کند نه هوی، و این هنر مردان خداست. او در پیشگاه خدای بزرگ با آبرو رفت. روانش شاد و یادش بخیر.


 

و اما ما می‏توانیم چنین هنری داشته باشیم، با خداست که دستمان را بگیرد و از ظلمات جهالت و نفسانیت برهاند.


 

من این ضایعه را به ملت شریف ایران و لبنان، بلکه به ملت‏های مسلمان و قوای مسلح و رزمندگان در راه حق، و به خاندان و برادر محترم این مجاهد عزیز، تسلیت عرض می‏کنم. و از خداوند تعالی رحمت برای او، و صبر و اجر برای بازماندگان محترمش خواهانم.


 


اول تیرماه شصت


روح ‏الله ‏الموسوی‏ الخمینی

                                   



  



نوشته شده در تاریخ 85/2/14 ساعت 9:48 ع توسط کبوتر حرم


یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیشکی نبود ..در زمان های خیلی قدیم پادشاهی پادشاهی می کرد . این بنده خدا یک روز صبح از خواب بلند شد دستور داد تا همه شاعران ، نویسندگان ، وزیران ، عالمان و....به خدمت او بیاییند. پس به آنها دستور داد که دور هم جمع بشوند و با فکر و مشورت خودتان جمله ای بنویسند بر روی انگشتر من که من هر وقت ناراحت هستم نگاه به جمله کنم خوشحال بشوم ! و هر وقت خوشحال هستم نگاه به جمله بکنم ناراحت بشوم ! چند روزی که گذشت جمله آماده شد وآن را روی انگشتر نوشتند ؟!وآن مله این بود (و این نیز بگذرد...).خودتون مثل آخر فیلم ها نتیجه اخلاقی بگیرید .



  



نوشته شده در تاریخ 85/2/14 ساعت 9:41 ع توسط کبوتر حرم


قرار بود لی لی بازی کنند، دختر کوچولوهای محله را می گویم ،دو به دو، ولی تعدادشان 5 نفر بود یا باید یکی پیدا می شد و 3 گروه دو نفره میشدند و یا اینکه یکی کم میشد هر چه فکر کردند کسی را پیدا نکردند که بروند به دنبالش، پس به ناچار باید یکی کنار گذاشته می شد، ده، بیست، سی ،چهل، آوردند و قرعه به نام یکی از دختر کوچولوها افتاد که با اخم بغضی کرد و گفت : (( اگه منو بازی ندین به بابام میگم )).
به ناگاه همه نگاه ها متوجه فرشته شد، یکی از دخترها که کمی از بقیه بزرگتر بود رو به او کرد و گفت : ((فرشته تو بازی نیستی )) فرشته خیلی آرام رفت و روی پله خانه شان نشست و دیگر هیچ نگفت . دختر کوچولوها تند تند سنگ می انداختند، لی لی میکردند و بازی پیش می رفت دیگر صدای خنده های کودکانه بچه ها تمام کوچه را پر کرده بود. ناگهان فرشته با حالت بغض بلند شد و رفت داخل خانه، مادرش داشت پیرهن منیژه خانم را می دوخت فرشته رفت و خودش را انداخت توی بغل مادر و گفت :(( بچه ها دارن لی لی بازی می کنن منو انداختن بیرون و بازی ندادند .))مادرش آهی نامحسوس کشید وگفت :(( عیب نداره دختر خوشگلم برو پلاک بابا رو بردار و با اون بازی کن .))
ناگهان فکری به سرش زد اشکهایش را پاک کرد و رفت پلاک را برداشت و دوید توی کوچه و همین طور که پلاک را می چرخاند داد زد :(( من پلاک دارم شما ندارید هِی هِی .))
بچه ها همه دویدند به طرفش و دورش جمع شدند هر کسی چیزی می پرسید عاطفه گفت :(( مال کیه ؟ )) مینا پرسید :((میدی منم ببینم ؟)) بدری دستی انداخت دور گردنش و ملتمسانه گفت :(( فرشته بیا جای من بازی کن و بذار من پلاک رو بندازم گردنم .)) و فرشته کیف می کرد. به این فکر می کرد که اگر بابا نیست پلاکش که هست، به این فکر می کرد که دیگر همیشه می تواند لی لی بازی کند، تو این فکر بود که شاید حتی اگر این دفعه صاحب خانه آمد برای اجاره های عقب افتاده پلاک بابا را نشان بدهد و بگوید :(( بیا این پلاک رو برای چند دقیقه بنداز گردنت و اجاره های عقب افتاده رو از مامان نگیر .))
تو این فکر بود که از این به بعد هر وقت انجمن اولیا و مربیان پدرش را دعوت کردند، همراه خود پلاک پدرش را ببرد و بگذارد آنها پلاک را ببینند و شاید هم مثل بدری پلاک را بوس کنند و در عوض پول کمک به مدرسه و خرج ورق امتحانی و امثال اینها را از مادر طلب نکنند، به این فکر می کرد که چرا تا به حال مادرمشکلاتش را به این راحتی و به وسیله این پلاک می توانست حل کند ولی حل نمیکرد، به این فکر بود که ...
ناگهان صدای سمیرا را شنید که با افاده گفت :((مگه چیه؟ خودم بهترش رو دارم )) و گره روسری اش را وا کرد و پلاک طلایی ای را که چند شب پیش یعنی شب تولد برایش گرفته بودند نشون بچه ها داد .دختر کوچولوها با دیدن پلاک طلایی سمیرا دور فرشته را خالی کردند و به طرف سمیرا دویدند بدری کوچولو پلاک بابای فرشته را از گردن دراورد و از هول اینکه نتواند پلاک طلا را بوس کند همین جوری زمین انداخت و دوید طرف سمیرا ; دوباره تنها شده بود خیره خیره گاهی به پلاک بابا و گاهی به بچه ها که دور سمیرا را گرفته بودند نگاه می کرد .آرام خم شد پلاک را برداشت و گرفت جلوی چشمانش اعداد روی پلاک یواش یواش پیش چشمانش تار می شد پلاک و زنجیر را توی دستش گرفت و دوباره دوید داخل خانه سخت گریه می کرد . به اتاق که رسید دیگر خودش را در آغوش مادر نینداخت روبروی مادر ایستاده و با غضب و هق هق آنچه را اتفاق افتاده بود بر سر مادر فریاد زد مادر همانطور که سوزن می زد به فریاد ها و ناله های او گوش کرد و سپس آهسته سوزن و پارچه را کناری گذاشت و شروع به صحبت کرد :((عیب نداره مامان جون دختر خوشگلم خانوم خانوما الهی مامان دورت بگرده اونا بچه ان نمیفهمن پلاک بابای تو مال یه قهرمانه مال جنگه جنگی که بابای تو جلوی دزدا و دشمنا رو گرفت پلاک بابا خیلی ارزشش از پلاک طلای سمیرا بیشتره پلاک بابا ...))
که ناگهان فرشته دوید توی صحبت مادرش و سرش فریاد زد : (( نمی خوام. من این پلاک رو نمی خوام من می خوام لی لی بازی کنم من من اصلا بابا رو می خوام . من اصلا یک پلاک طلایی می خوام اگه این پلاک اینقدر می ارزه ...)) دیگر گریه مهلتش نداد و از اتاق دوید بیرون .
آهای تویی که داری این صفحه رو می خوانی ! فهمیدی چی گفتم؟ فرشته پلاک طلایی می خواد! میفهمی چی می گویم یا نه ؟ فرشته ... پلاک ... طلایی می خواد .
آقای خاتمی،فرشته پلاک طلایی می خواد،آقای هاشمی رفسنجانی،فرشته پلاک طلایی می خواد،آقای شاهرودی،فرشته پلاک طلایی می خواد،آقای ناطق نوری فرشته پلاک طلایی می خواد، آقای یزدی فرشته پلاک طلایی می خواد ،آقای کروبی،آقای مهدوی کنی فرشته پلاک طلایی می خواد ،آقای رحیمیان،آقای رفیق دوست ، آقای فروزنده،آقای محسن رضایی پدر فرشته را می شناسید ؟ دخترش پلاک طلایی می خواد،آقای مرتضی نبوی،آقای خوئینی ها،آقای شریعتمداری،آقای مجید انصاری،آقای کرباسچی،آقای بادامچیان،آقای عسکراولادی،آقای بهزاد نبودی فرشته پلاک طلایی می خواد،آقای محتشمی،آقای خرازی،آقای مهاجرانی،آقایان وزرا ووکلای دولت و مجلس فرشته پلاک طلایی می خواد، آی خانومی که تمام فکرت رو دوچرخه سمیرا مشغول کرده فرشته پلاک طلایی می خواد، آقای مدیر مسدول،آقای سر دبیر فرشته پلاک طلایی می خواد ،چند نسخه از آن مجله هایتان می تواند برای فرشته یک پلاک طلایی بخرد؟
یک نسخه ؟ ده نسخه ؟ صد نسخه ؟
آیا حاضرید صد نسخه از آن نشریه هایتان را بدهید و برای فرشته یک پلاک طلایی بخرید ؟
آقای ع - سپهر که خیلی خودت را مخلص بچه های شهدا معرفی می کنی فرشته پلاک طلایی می خواد آیا طلا فروش محلتان در ازای دستمال بابای راحله! به تو یک پلاک طلایی برای فرشته میدهد ؟ در ازای یک دستمال و یک کوله که از بابای حمید مانده چطور؟ در زای یک دستمال و یک کوله و شفاعت بابای زهرا چطور؟ در ازای ...
هم وطنان ! آیا درد فرشته ! پلاک طلایی است ؟ آیا درد بی بابایی است ؟ یا اینکه فرشته نمی تواند لی لی بازی کند؟ و یا شاید اصلا بازی است . و شاید هم اینکه در این حوالی پلاک طلایی بیش از پلاک بابای فرشته می ارزد ، و شاید هم ... !؟

شادی روح سپهر صلوات



  





طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ