سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کبوتر حرم
   مشخصات مدیر وبلاگ
 
  کبوتر حرم[67]
 

انا عبدک الضعیف الذلیل الحقیر المسکین المستکین ... سلام؛ *مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک *** چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم* ای خوش آن روز که پرواز کنم تا در دوست*** به هوای سر کویش پرو بالی بزنم* ...اطلاعات بیشتر درباره من: http://www.cloob.com/browse.php?id=661689

    آمارو اطلاعات

بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 3
کل بازدید : 1244529
کل یادداشتها ها : 136

   موسیقی

نوشته شده در تاریخ 87/7/27 ساعت 9:0 ص توسط کبوتر حرم


بسم رب الشهدا

سلامی مجدد به همه دوستان
سعی می کنم دوباره کمی فعال بشم
 

هر چی چشم هام رو بیشتر باز می کنم
کوچکی خودم رو بیشتر حس می کنم
 و می بینم که چقدر کار های انجام نداده دارم
برنامه ریزی می کنم و ان شا الله به همش می رسم

نکته سر خط: 
سال نو آوری و شکوفایی

به قول یکی از دوستام

               تا خدا راهی نماندست
                                              فقط ...
                                       بسم الله ...






نوشته شده در تاریخ 87/3/27 ساعت 10:6 ص توسط کبوتر حرم


بسم رب الشهدا

با سلام و احترام

شهدا ماندند و جاودانه شدند و ما، کماکان درگیر زمان ...

الهی زمانه مارا باخود نبرد ...

رفقا و دوستان و همسنگران وصال ما به وصل رسیدند و حال ما مانده ایم با رهروی راه شهدا ...

دوست عزیز آمدم بنویسم که هر که بودیم و هرچه بودیم ، امروز مسئولیتی صد چندان به عهده داریم امروز ما باید جای شهدا را پر کنیم و پای ما از راه شهدا یا بهتر بگویم ره وصال یار که همان ره قرآن و اهل البیت بوده و خواهد بود دور نگردد.

بعد انفجار اتفاقاتی افتاد که خیلی تجربه بهمون داد و ....

دیروز حرف ما این بود که برادر خواهر ما مسئولیم و امروز باید حواسمان باشد که برادر خواهر ما مدیونیم...

ما زنده به آنیم که آرام نگیریم

موجیم که آسودگی ما عدم ماست

به قول آقا سید ما مانده ایم تا کارهای نا تماممان را تکمیل کنیم

باز مانده ایم که ره یاران را ادامه دهیم و ما مانده ایم که فِنا شویم تا در ره عشق فَنا شویم

بازمانده ایم که به وصال و به یار برسیم و ما باید شهید شویم و خود را برای شهادت آماده کنیم

ما باید در جهاد اکبر خود که همان جهاد با نفس است پیروز شویم ، ما باید اشتباهات گذشته را جبران کنیم

بعد از انفجار خیلی دلخسته شدم و امیدوارم که همیشه دلخسته بمانم که چه شیرین روزگاری ...

 

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک

دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم

ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست

به هوای سر کویش پرو بالی بزنم

 
می نویسم که یادم بماند .... ما شهید داده ایم و .... مبادا روی لاله پا گذاریم ...

 
نگاه به زندگی شهدا که می کنم ، شرمندگی ...

 
شهدا من با شما عهد می بندم و خواهش می کنم که دعایم کنید ؛ و خدایا ... من نه منم یعنی اگر به خود واگذاریم بیچاره می شوم ... پس شهدا دعایم کنید تا از ره قرآن و اهل البیت و ولایت خارج نشوم و تا آخرین لحظه در عهد خود استوار بمانم
 

من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم

تو می روی به سلامت ،‌سلام  ما برسان ...

  فتوکل علی الله ، ان الله بصیر بالعباد

 
شاید این پست آخرم باشه یا بهتر بگم تا مدتی نا معلوم شاید نتونم بروز کنم

امیدوارم که حلالم کنید و من رو از دعاتون فراموش نکنید

موفق و پیروز و سلامت و شاد در سایه آقا باشید

اگه دوست داشتید جای شاگرد تنبلی رو که دوست داشت زرنگ باشه پر کنید

به امید فرج گل نرگس (عج)

التماس دعا

یا علی (ع)






نوشته شده در تاریخ 87/1/26 ساعت 2:57 ص توسط کبوتر حرم


چند سال قبل: 

چندین سال قبل با بچه های بسیج دانش آموزی رفته بودیم رزمایش ، من قبل از اون چون چند تا رزمایش رفته بودم، وقتی خشم شب زدن و تیر و فوگاز ( متشکل از بنزین وگازوئیل و مقداری TNT  برای بازی در نقش بمب و موشک و این حرفا در حد بچه بازی) و ... بچه ها جیغ می زدن و فرار می کردن و من وچندتا رفیقی که بودیم چون سابقشو داشتیم هر هر به اینا می خندیدیم و عین خیالمون هم نبود که دارن کنار پا و گوشمون تیر می زنن وهی فوگاز می زنن

 لحظه انفجار:

لحظ انفجارو اصلا یادم نمیاد ، فقط از اون ، صداش و شعله ای که یه لحظه زبونه کشید یادم هست

 

بعد از انفجار از زمین بلند شدم (نفهمیدم خودم خیز رفتم یا افتادم زمین) وهنوز منگ بودم و تو خیال خودم از برادرایی که داشتم فرار می کردن و جیغ و داد می کردن می خندیدم ؛ سرجام میخ شده بودم

خدایا براچی  اینا اینجوری دارن فرار می کنن ، مگه فوگاز هم انقدر ترس داره ؟!!!

 

یه لحظه به خودم اومدم ( هنوز نفهمیده بودم که بمب بود و با وجود غباری که داخل هوا بود و همه لامپ ها هم خاموش ، هیچی دیده نمی شد و فقط شعله هایی که اینور و اونور بودن جلب نظر می کردن )

چون یه ذره از امداد چیز حالیم میشد ، یه لنگه کفش از زمین برداشتم و شروع کردم به کوبیدن روی آتیش ها تا خاموش بشه و یکی دو نفر هم رفتن کپسول بیارن

 

کم کم صدای یا حسین داشت به جیغ و داد غلبه می کرد ، همین جوری شعله شعله ها رو خاموش می کردیم و به سمت آخر حسینیه می رفتیم ، یکی از بچه ها هم کپسول رو آورد و  چن جا ازش استفاده کرد ولی چون به آلودگی هوا اضافه می کرد و آتیش جدی ای هم وجود نداشت با همدیگه شرو کردیم به چک کردن مصدوما

تنفس همه سخت شده بود و اکثرا سرفه  می کردیم و بوی ...

 چی بگم ... به خدا بعضی مواقع آدم چیزایی می بینه و حس می کنه  که اصلا قادر به بیان اون نیست

به خدا قبل از این نمی فهیدم که بوی خون و دود و حالت تهوع و منگی ذهن و در واقعیت خودم رو تو خواب ببینم چه جور بود

بگذریم ...

کم کم داخل گرد و غبار نا دیدنی ها داشتن پدیدار می شدن

خدایا ....

نمی خوام ادامه خواب رو ببینم ، به خدا سخته ، چه جور بگم

چراغ خواهر ها روشن شده بود و وضعیت دید بهتر شده بود و تک تک الویت مصدوم ها رو چک می کردیم و می فتیم بیان ببرنشون بیرون

 

بررسی برادرا که تموم شد ، اومدم بیام سمت خواهرا که ...

با صدای حسین حسین خالم (خواهرم) به خودم اومدم ، وای خدای من خالم کنار بلوک ها چه کار می کنه اینا کین دور و برش

 سریع اومدم کنارش ، حالت خاصی داشت ولی تقریبا سالم بود و موبایلم رو بهش دادم تا زنگ بزنه بگه سالمیم

 اطرافیاش هم از درد شدید مخصوصا در کمر نمی تونستن تکون بخورن و اینجور جاها حتما باید به وسیله بک ورد و اسکپ حمل بشن و وقتی دیدم فعلا کاری از دستم بر نمیاد و الحمدالله مشکل حادی ندارن برگشتم داخل برادرا برای تجسس

سمت آخر دیوار حسینیه چندتا برامدگی منو به خودش جلب کرد

نمی دونم ....

وای خدای من اینا چیه من دارم می بینم ....

یکی بود  اکثر لباساش سوخته و فقط می گفت یا حسین

هرچی بهش می گفتم که آقا صدای منو می شنوی ؟کجات درد داری؟می تونی راه بیای؟  فقط زیر لب می گفت یا حسین و با چشماش می گفت منو ببرید

 

خدایا من چه جور این صحنه ها رو توصیف کنم

صحنه ای که بابای دو تا پسر ضجه می زد و صدای پسراش می زد و موکت و قالی های سوخته رو زیر و رو می کرد و می گفت : به خدا بچه هام اینجا بودم

دیگه من نمی تونم چی بگم از دیده هام ، وای خدا ، وای خدا ، وای خدا

می دونید آخر یکی از بچه هاش کجا بود ؟ چه وضعی داشت؟

به خدا شما این صحنه ها رو ندیدید

من چه جور براتون بگم

نه ، دیگه نمی تونم بگم ...

بچه ها تسلیت می گم ، به خدا رفتن ، به خدا رفیقامون شهید شدن

به خدا رفیقامون مجروح شدن ، نتونستم میوه رو بچینم و کلی از دوستامون ...

دیگه بسه ، نه دیگه بسه ، دیگه نمی تونم چیزی بگم .........

 خدایا من کی از خواب بیدار می شم؟..........

 

 

سایت رهپویان وصال

انفجار بمب در شیراز - کوثر

یاران چه غریبانه رفتند از این خانه - آب حیات

گزارش عینی از لحظات انفجار بمب - وبلاگ مرفه با درد

گزارش بمب گذاری - وبلاگ عطر سیب

بمب بود آقا بمب بود - وبلاگ یه نسل سومی

انفجار بمب در شیراز - وبلاگ دنیای راه راه

چشمتان روز به روز کورتر باد - وبلاگ حرفهای زورکی

والله خیر الماکرین - وبلاگ بغض های نترکیده

گزارش بمب گذاری در کانون - وبلاگ نحل
سروده ای در وصف شهدای کانون - وبلاگ آقای تیپ
انفجار در شیراز واهیت وهابیت را افشا کرد - وبلاگ نامحرمانه

 






نوشته شده در تاریخ 87/1/26 ساعت 2:56 ص توسط کبوتر حرم


بسم رب الشهدا

بعد مدت ها یه شب آروم خوابیدم و یه خواب دیدم که خیلی بهم مزه داد

داشتم با مادرم داخل کوه می رفتیم و بعد از رد کردن چندتا تپه رسیدیم به ساحل دریا ،  ساحل سخره ای مانند بود و یه مقدار اون ورتر یه خونه نیمه ساخته بود که اکثر جاهاش سیمان شده بود و یه بالکن داشت

رفتم داخل بالکن صحنه ای رو دیدم که تا حالا ندیده بودم

از داخل آب دریا یک سری درخت با میوه های مختلف که بوی میوه ها فضا رو پر کرده بود سر بیرون آورده بودن

وقتی که میوه ها رو دیدم و بوشون رو حس کردم دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم( تاحالا میوه هایی به این خوبی ندیده بودم) ، از روی تیغه دیوار آروم آروم رفتم جلو و دستم را بردم به سمت میوه که .... از خواب پریدم

 

روز حادثه :

خواب دیشب خیلی بهم مزه داده بود و اون روز صبح واقعا سرحال بودم

کم کم آماده شدم که برم سر کار و تا عصر هم سرکار بودم و بعدشم گفتم یه سر برم کانون و الحمدالله بر خلاف همیشه قبل از نماز رسیدم کانون

ورود به حسینیه :

وارد حسینیه که شدم مثل همیشه کفشم رو برداشتم و بردم زیر معراج شهدا گذاشتم ( نسبت به قبل خیلی شلخته تر بود و یه گونی سفید که حدس زدم مال تدارکات باشه هم موچاله شده اونجا بود ) خلاصه کفشم را گذاشتم و رفتیم داخل صف تا کم کم نماز شروع بشه

نماز تموم شد و بعد از سخنرانی هم مناجات ...

یه جوری بود به دلم نشست و به قولی خیلی حال داد

سینه زنی که شروع  شد ، یه کوچه باز شد تا آخر حسینیه و وقتی نوبت به واحد رسید ، کوچه شکسته شد و حلقه ها باز شد

من پشت حلقه سمت دیوار وسط و روبرو در دوم بودم

آقا سید بلندگو را دادن به مداحی که نمی شناختمش ، صداش بدجوری یه لحظه به دل نشست

بی تو ای صاحب زمان ، بی قرارم هر زمان ، ازغم هجر تومن دل خسته ام؛همچو مرغی بالو پر بشکسته ام

کی شود آئینه زار بر دل انداز...

بومب ....








طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ