سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کبوتر حرم
   مشخصات مدیر وبلاگ
 
  کبوتر حرم[67]
 

انا عبدک الضعیف الذلیل الحقیر المسکین المستکین ... سلام؛ *مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک *** چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم* ای خوش آن روز که پرواز کنم تا در دوست*** به هوای سر کویش پرو بالی بزنم* ...اطلاعات بیشتر درباره من: http://www.cloob.com/browse.php?id=661689

    آمارو اطلاعات

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 17
کل بازدید : 1248955
کل یادداشتها ها : 136

   موسیقی

< 1 2 3 4 >
نوشته شده در تاریخ 85/1/19 ساعت 8:46 ع توسط کبوتر حرم


قرار بود لی لی بازی کنند، دختر کوچولوهای محله را می گویم ،دو به دو، ولی تعدادشان 5 نفر بود یا باید یکی پیدا می شد و 3 گروه دو نفره میشدند و یا اینکه یکی کم میشد هر چه فکر کردند کسی را پیدا نکردند که بروند به دنبالش، پس به ناچار باید یکی کنار گذاشته می شد، ده، بیست، سی ،چهل، آوردند و قرعه به نام یکی از دختر کوچولوها افتاد که با اخم بغضی کرد و گفت : (( اگه منو بازی ندین به بابام میگم )).
به ناگاه همه نگاه ها متوجه فرشته شد، یکی از دخترها که کمی از بقیه بزرگتر بود رو به او کرد و گفت : ((فرشته تو بازی نیستی )) فرشته خیلی آرام رفت و روی پله خانه شان نشست و دیگر هیچ نگفت . دختر کوچولوها تند تند سنگ می انداختند، لی لی میکردند و بازی پیش می رفت دیگر صدای خنده های کودکانه بچه ها تمام کوچه را پر کرده بود. ناگهان فرشته با حالت بغض بلند شد و رفت داخل خانه، مادرش داشت پیرهن منیژه خانم را می دوخت فرشته رفت و خودش را انداخت توی بغل مادر و گفت :(( بچه ها دارن لی لی بازی می کنن منو انداختن بیرون و بازی ندادند .))مادرش آهی نامحسوس کشید وگفت :(( عیب نداره دختر خوشگلم برو پلاک بابا رو بردار و با اون بازی کن .))
ناگهان فکری به سرش زد اشکهایش را پاک کرد و رفت پلاک را برداشت و دوید توی کوچه و همین طور که پلاک را می چرخاند داد زد :(( من پلاک دارم شما ندارید هِی هِی .))
بچه ها همه دویدند به طرفش و دورش جمع شدند هر کسی چیزی می پرسید عاطفه گفت :(( مال کیه ؟ )) مینا پرسید :((میدی منم ببینم ؟)) بدری دستی انداخت دور گردنش و ملتمسانه گفت :(( فرشته بیا جای من بازی کن و بذار من پلاک رو بندازم گردنم .)) و فرشته کیف می کرد. به این فکر می کرد که اگر بابا نیست پلاکش که هست، به این فکر می کرد که دیگر همیشه می تواند لی لی بازی کند، تو این فکر بود که شاید حتی اگر این دفعه صاحب خانه آمد برای اجاره های عقب افتاده پلاک بابا را نشان بدهد و بگوید :(( بیا این پلاک رو برای چند دقیقه بنداز گردنت و اجاره های عقب افتاده رو از مامان نگیر .))
تو این فکر بود که از این به بعد هر وقت انجمن اولیا و مربیان پدرش را دعوت کردند، همراه خود پلاک پدرش را ببرد و بگذارد آنها پلاک را ببینند و شاید هم مثل بدری پلاک را بوس کنند و در عوض پول کمک به مدرسه و خرج ورق امتحانی و امثال اینها را از مادر طلب نکنند، به این فکر می کرد که چرا تا به حال مادرمشکلاتش را به این راحتی و به وسیله این پلاک می توانست حل کند ولی حل نمیکرد، به این فکر بود که ...
ناگهان صدای سمیرا را شنید که با افاده گفت :((مگه چیه؟ خودم بهترش رو دارم )) و گره روسری اش را وا کرد و پلاک طلایی ای را که چند شب پیش یعنی شب تولد برایش گرفته بودند نشون بچه ها داد .دختر کوچولوها با دیدن پلاک طلایی سمیرا دور فرشته را خالی کردند و به طرف سمیرا دویدند بدری کوچولو پلاک بابای فرشته را از گردن دراورد و از هول اینکه نتواند پلاک طلا را بوس کند همین جوری زمین انداخت و دوید طرف سمیرا ; دوباره تنها شده بود خیره خیره گاهی به پلاک بابا و گاهی به بچه ها که دور سمیرا را گرفته بودند نگاه می کرد .آرام خم شد پلاک را برداشت و گرفت جلوی چشمانش اعداد روی پلاک یواش یواش پیش چشمانش تار می شد پلاک و زنجیر را توی دستش گرفت و دوباره دوید داخل خانه سخت گریه می کرد . به اتاق که رسید دیگر خودش را در آغوش مادر نینداخت روبروی مادر ایستاده و با غضب و هق هق آنچه را اتفاق افتاده بود بر سر مادر فریاد زد مادر همانطور که سوزن می زد به فریاد ها و ناله های او گوش کرد و سپس آهسته سوزن و پارچه را کناری گذاشت و شروع به صحبت کرد :((عیب نداره مامان جون دختر خوشگلم خانوم خانوما الهی مامان دورت بگرده اونا بچه ان نمیفهمن پلاک بابای تو مال یه قهرمانه مال جنگه جنگی که بابای تو جلوی دزدا و دشمنا رو گرفت پلاک بابا خیلی ارزشش از پلاک طلای سمیرا بیشتره پلاک بابا ...))
که ناگهان فرشته دوید توی صحبت مادرش و سرش فریاد زد : (( نمی خوام. من این پلاک رو نمی خوام من می خوام لی لی بازی کنم من من اصلا بابا رو می خوام . من اصلا یک پلاک طلایی می خوام اگه این پلاک اینقدر می ارزه ...)) دیگر گریه مهلتش نداد و از اتاق دوید بیرون .
آهای تویی که داری این صفحه رو می خوانی ! فهمیدی چی گفتم؟ فرشته پلاک طلایی می خواد! میفهمی چی می گویم یا نه ؟ فرشته ... پلاک ... طلایی می خواد .
آقای خاتمی،فرشته پلاک طلایی می خواد،آقای هاشمی رفسنجانی،فرشته پلاک طلایی می خواد،آقای شاهرودی،فرشته پلاک طلایی می خواد،آقای ناطق نوری فرشته پلاک طلایی می خواد، آقای یزدی فرشته پلاک طلایی می خواد ،آقای کروبی،آقای مهدوی کنی فرشته پلاک طلایی می خواد ،آقای رحیمیان،آقای رفیق دوست ، آقای فروزنده،آقای محسن رضایی پدر فرشته را می شناسید ؟ دخترش پلاک طلایی می خواد،آقای مرتضی نبوی،آقای خوئینی ها،آقای شریعتمداری،آقای مجید انصاری،آقای کرباسچی،آقای بادامچیان،آقای عسکراولادی،آقای بهزاد نبودی فرشته پلاک طلایی می خواد،آقای محتشمی،آقای خرازی،آقای مهاجرانی،آقایان وزرا ووکلای دولت و مجلس فرشته پلاک طلایی می خواد، آی خانومی که تمام فکرت رو دوچرخه سمیرا مشغول کرده فرشته پلاک طلایی می خواد، آقای مدیر مسدول،آقای سر دبیر فرشته پلاک طلایی می خواد ،چند نسخه از آن مجله هایتان می تواند برای فرشته یک پلاک طلایی بخرد؟
یک نسخه ؟ ده نسخه ؟ صد نسخه ؟
آیا حاضرید صد نسخه از آن نشریه هایتان را بدهید و برای فرشته یک پلاک طلایی بخرید ؟
آقای ع - سپهر که خیلی خودت را مخلص بچه های شهدا معرفی می کنی فرشته پلاک طلایی می خواد آیا طلا فروش محلتان در ازای دستمال بابای راحله! به تو یک پلاک طلایی برای فرشته میدهد ؟ در ازای یک دستمال و یک کوله که از بابای حمید مانده چطور؟ در زای یک دستمال و یک کوله و شفاعت بابای زهرا چطور؟ در ازای ...
هم وطنان ! آیا درد فرشته ! پلاک طلایی است ؟ آیا درد بی بابایی است ؟ یا اینکه فرشته نمی تواند لی لی بازی کند؟ و یا شاید اصلا بازی است . و شاید هم اینکه در این حوالی پلاک طلایی بیش از پلاک بابای فرشته می ارزد ، و شاید هم ... !؟

شادی روح سپهر صلوات



  



نوشته شده در تاریخ 84/11/13 ساعت 10:48 ص توسط کبوتر حرم




  



نوشته شده در تاریخ 84/11/12 ساعت 2:37 ع توسط کبوتر حرم


باز بوی محرم ... باز بوی کربلا ... باز بوی عزای حسین (ع)

باز بوی کاروان سید الشهدا (ع) می آید ...

همین روزها بود که کاروان به کربلا رسید ... چه کاروانی ؟ چه قافله ای ... ؟

یک کاروان گلچین شده از مخلص ترین و فدا کارترین انسانهای آن زمان ... اما نه ... چرا آن زمان ؟ سخت بتوان چنین انسانهایی را در کل تاریخ یافت ...

-

اما ، امام حسین (ع) در این روزها چگونه با خدای خویش راز و نیاز می کند :

                          

           الهی بحر قربانی به درگاهت سر آوردم

                                     نه تنها سر برایت بلکه از سر بهتر آوردم

         پی اقامه قدقامت به ظهر روز عاشورا

                                برای گفتن الله اکبر ، علی اکبر آوردم

          برای کشتن دونان به دشت کربلا یا رب

                              چو عباس همایونفر امیر لشگر آوردم

           علی را در غدیر خم نبی بگرفت روی دست

                                   ولی من روی دست خود علی اصغر آوردم

            علی انگشتر خود را به سائل داد و اما من

                                برای ساربان انگشت و با انگشتر آوردم

            برای آنکه همدردی کنم با مادرم زهرا

                                     برای خوردن سیلی سه ساله دختر آوردم

-

ولی دل زینب (س) شور می زند ... دلهره دارد ... گویا صحنه عصر عاشورا را از حالا می بیند ...

شاید با برادر خود زمزمه می کند :

یا اخی ، افتاده بر جانم شرر         دست ما گیر و از این صحرا ببر ...

 



  



نوشته شده در تاریخ 84/11/12 ساعت 2:20 ع توسط کبوتر حرم




  



نوشته شده در تاریخ 84/11/4 ساعت 7:37 ع توسط کبوتر حرم


مشنو اى دوست که غیر از تو مرا یارى هست
یا شب و روز به‏جز فکر توام کارى هست
به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس
که به هر حلقه موئیت گرفتارى هست
گر بگویم که مرا با تو سر و کارى نیست
در و دیوار گواهى بدهد، کارى هست
هر که عیبم کند از عشق و ملامت گوید
تا ندیدست ترا، بر منش انکارى هست
صبر بر جور رقیبت چه کنم، گر نکنم؟
همه دانند که در صحبت گل خارى هست
نه من خام طمع عشق تو مى‏ورزم و بس
که چو من سوخته در خیل تو بسیارى هست
باد خاکى ز مقام تو بیاورد و ببرد
آب هر طیب که در کلبه عطّارى هست
من چه در پاى تو ریزم که پسند تو بود
جان و سر را نتوان گفت که مقدارى هست
من ازین دلق مرقّع به در آیم روزى
تا همه خلق بدانند که زنّارى هست
همه را هست همین داغ محبت که مراست
نه که مستم من و در دور تو هشیارى هست
عشق سعدى نه حدیثى است که پنهان ماند
داستانى است که بر هر سر بازارى هست


http://www.iricap.com/magentry.asp?id=2254



  



نوشته شده در تاریخ 84/11/4 ساعت 7:28 ع توسط کبوتر حرم


ما گدایان خیل سلطانیم
شهربند هوای جانانیم
بنده را نام خویشتن نبود
هر چه ما را لقب دهند آنیم
گر برانند و گر ببخشایند
ره به جای دگر نمیدانیم
چون دلارام میزند شمشیر
سر ببازیم و رخ نگردانیم
دوستان در هوای صحبت یار
زر فشانند و ما سر افشانیم
مر خداوند عقل و دانش را
عیب ما گو مکن که نادانیم
هر گلی نو که در جهان آید
ما به عشقش هزاردستانیم
تنگ چشمان نظر به میوه کنند
ما تماشاکنان بستانیم
تو به سیمای شخص مینگری
ما در آثار صنع حیرانیم
هر چه گفتیم جز حکایت دوست
در همه عمر از آن پشیمانیم
سعدیا بی وجود صحبت یار
همه عالم به هیچ نستانیم



  



نوشته شده در تاریخ 84/11/4 ساعت 7:19 ع توسط کبوتر حرم


الاهی دلاتون مثل برف های توی حرم بشه

http://www.mehrnews.com/fa/NewsDetail.aspx?NewsID=278763



  



نوشته شده در تاریخ 84/11/1 ساعت 9:6 ع توسط کبوتر حرم


عاشقان عیدتان مبارک باد

 



  



نوشته شده در تاریخ 84/11/1 ساعت 9:2 ع توسط کبوتر حرم




  



نوشته شده در تاریخ 84/10/24 ساعت 2:47 ع توسط کبوتر حرم


حرفهای ما هنوز ناتمام
تا نگاه می کنی
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی
پیش ازآنکه با خبر شوی
لحظه عزیمت تو ناگزیر می شود
آی
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان
         چقدر زود           
                        دیر می شود                           


 

سروده :قیصر امین پور



  





طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ